گلهای سرخ باور فردا
گلهای سرخ باور فردا
گفتوگویی با استاد واصف باختری
پرتو نادری
**************************
ای شعر تو، دریچهای بگشوده سوی نور
در هستیت، تمامی خورشیدها نهان
با من سخن بگو
با واژههای روشن قرمز
از خندهی شگوفهی باغ سپیدهها
از آتشی که در دل هر صخره زنده است
در انجماد تیرهی یلدای کور شب
با من سخن بگو
کایا هنوز هم
آن عنکوبت خستهی افسوسیان شهر
در گارگاه ذهن غبارین تیرهگی
دور از نگاه لشکر پیروز آفتاب
تاری تنیده است؟
یا که درون لانهی تاریکشان شگفت
گلهای سرخ باور فردای زندهگی
با من سخن بگو
آیا دو دست روز
بر اوجگاه خامُش یک سرنوشت شوم
فرسوده نعش تیرهی شبهای خسته را
از آن صلیب مرگ
آونگ کرده است
یا که ز بیخ بتهی نیرنگ لحظهها
در آسمان پر دمه و بیستارهیی
روییده نخل حنظل پربار
با من سخن بگو
از انفجار تیرهگی در مرز یک طلوع
از قامت بلند سپیدار صبحگاه
کز های های روز
روزی به روشنی تمام سپیدهها
ذرات جان من
چون مرغکان خفته ز پهنای دشتها
راهی به سوی بیشهی آیینهها برند
تا واپسین دمان
در باغ سبز باور دیرینهام به نور
گل باشد و شگوفه و امید و زندهگی.
زندان پل چرخی
قوس ۱۳۶۴ خورشیدی