اولین کتابی که خواندم
محمدسرور رجایی
در کابل زندگی میکردیم. کتابهای زیادی در خانه داشتیم، موضوع بیشتر آنها تاریخ و ادبیات بود. از ده سالگی بدون کمک دیگران میتوانستم کتاب بخوانم. روزی از خانه بیرون شدم، پسر همسایۀ ما که نامش کاظم بود به طرفم دوید و با شادمانی گفت: «سرور عجب کتابی پیدا کردم، پر از قصه و شعر است، صبر کن تا برایت نشان بدهم» با سرعت به طرف خانۀ شان دوید و خیلی زود نفسک زنان برگشت. کتاب نازکی را به دستم داد که چند صفحۀ اولش پاره شده بود. چند صفحۀ دیگر هم پاره شدگی داشت. همین که کتاب را گرفتم، به پشت کتاب نگاه کردم، دیدم که چند صفحه از پایان کتاب هم نیست. ورق زدم، دو سه صفحهاش را که خواندم فهمیدم داستان عاشقانه است. دوبیتیهای قشنگی داشت. کاظم وقتی دید که هی ورق میزنم، کتاب را از دستم گرفت و گفت: «زیاد ورق نزن پاره میشود» و راهی خانهاش شد. هنوز به دروازۀ حیاط خانۀشان نرسیده بود، گفتم: «کتاب را قرض بده تا فردا میخوانم و بر میگردانم» تمام سرش بالا گرفت و گفت: «نه» باز هم صدا کردم، راستی نام کتاب چیست؟ بدون آن که پشت سرش را نگاه کند، چیغ زد «نجمای شیرازی» به خانه رفتم، از مادر خدا بیامرزم پرسیدم، کتاب نجمای شیرازی داریم؟ نداشتیم.
بعد از آن هر روز کاظم را که در کوچه میدیدم، کتاب «نجمای شیرازی» را طلب میکردم تا بخوانم. هر بار هم میگفت: «هنوز خلاصش نکردم» آن زمان ساکن غرب کابل بودیم، هر از گاهی به مرکز شهر میرفتم. روزی دستفروشی را دیدم که در سایۀ دیوار مسجد قدیمی کابل، «مسجد پل خِشتی» وسایلش را چینده است. در بین وسایل او چند تا کتاب هم بود. روی جلد کتابی عکس دختری با روبند نقاشی شده بود. با دقت به آن نگاه کردم، روی جلد کتاب نوشته بود «نجمای شیرازی» با هیجان پرسیدم «کاکا، کتاب نجمای شیرازی چند است؟» گفت: «پنج افغانی» سکههایی که داشتم، چند بار حساب کردم، پنج افغانی میشد. همۀ پولم را دادم و کتاب نجمای شیرازی را خریدم. روی جلد کتاب غیر از نام کتاب، با خط ضعیفی نوشته شده بود «داستان نجمای شیرازی سرگذشت، نجما ولد میرنجمالدین ساکن ولایت شیراز» از همانجا شروع کردم به خواندن کتاب. عصر همان روز که برگشتم ، اول به خانه رفیقم کاظم رفتم و کتاب نجمای شیرازی را نشانش دادم و گفتم خریدهام. بعد از آن کاظم بود که هر بار مرا میدید، کتابم را با التماس طلب میکرد. چون کامل بود. من هم مثل خودش رفتار کردم و هیچ وقت کتابم را به او ندادم هنوز هم چند تا از دوبیتیهای آن کتاب در یادم است. مثل این:
اگر دلبر به من یک رنگ باشد
صدای من مثال زنگ باشد
سَرِ دلبر سَرِ زانوی من
سر دشمن به زیر سنگ باشد
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_بخریم
#کتابهدیهبدهیم و به فرهنگ کتابخوانی کمک کنیم.
به جا می دانم که از دست اندرکاران کتابنامه صمیمانه قدر دانی و سپاسگزاری کنم که یک فرهنگ زیبا در جامعه ترویج می کند. جای کتابنامه در جامعهی ما بشدت خالی احساس میشد، حد اقل من چنین چیزی را تا به حال ندیده و نخوانده ام هنوز. از برکت کتابنامه هم با آثار ارزشمند آشنایی حاصل می کنیم و هم نویسندگان را می شناسیم.